نقد و بررسی حکایت های ماندگار ادب پارسی

در حکایتی آمده است که :

 

پدری برای از بین بردن بد‌اخلاقی و زود عصبانی نشدن فرزندش به او یک کیسه پر از میخ و یک چکش داد و به او گفت: هر موقع عصبانی شدی یک میخ به دیوار روبرو بکوب!

 

روز اول پسرک ۳۰ میخ به دیوار کوبید و روزها و هفته‌‌های بعد توانست با کمتر کردن عصبانیت خود میخ‌های کمتری به دیوار بکوبد.

پسرک کم کم آموخت که عصبانی نشدن از فرو کردن این میخ ها به دیوار سخت آسان‌تر است و به این ترتیب پسرک این عادت خود را ترک کرد و شادمانه به پدر خود گفت که سربلند بیرون آمده.

 

این بار پدر به او یادآوری کرد حالا به ازای هر روزی که عصبانی نشود یکی از میخ ها را از دیوار خارج کند.

 

✍🏽✍🏽✍🏽

شناخت و مدیریت هیجان خشم 👇👇👇

  

🦋🦋🦋

 

روزها گذشت تا بالاخره یک روز پسرک به پدرش رو کرد و گفت همه میخ ها را از دیوار درآورده است.

 

پدر دست او را گرفت و به آن طرف دیوار برد و به او گفت حالا به سوراخ‌هایی که در دیوار به وجود آورده‌ای نگاه کن ! این دیوار دیگر هیچ وقت دیوار قبلی نمی‌شود.

 

وقتی عصبانی می‌شويد حرف هايي را می‌زنيد كه پس از آرامش پشيمان می‌شويد كه در حالت خوشبینانه از طرف مقابل معذرت‌خواهی می‌كنيد اما تاثير حرف هايي كه در حالت عصبانيت زده‌ايد مانند فرو كردن چاقو بر بدن طرف مقابل است. مهم نیست چند مرتبه به شخص روبرو خواهید گفت معذرت می‌خواهم مهم این است که زخم چاقو بر بدن شخص روبرو خواهد ماند.

 

✍🏽

گروه آموزشی مهارتی  مهارت زندگی هیجان  را دنبال کنید.

----------------------------------

حکایت

اندر باب #خشم

شیخ شیراز سعدی

✍🏽✍🏽✍🏽

خشم بیش از حد گرفتن وحشت آرد و لطف بی وقت هیبت ببرد. نه چندان درشتی کن که از تو سیر گردند و نه چندان نرمی که بر تو دلیر شوند.

✍🏽✍🏽✍🏽

شناخت و مدیریت هیجان خشم 👇👇👇

🦋🦋🦋

درشتی و نرمی به هم در به است

چو فاصد که جراح و مرهم نه است

درشتی نگیرد خردمند پیش

نه سستی که ناقص کند قدر خویش

نه مر خویشتن را فزونی نهد

نه یکباره تن در مذلت دهد

شبانی با پدر گفت: ای خردمند

مرا تعلیم ده پیرانه یک پند

بگفتا: نیک مردی کن نه چندان

که گردد خیره گرگ تیز دندان

✍🏽

گروه آموزشی مهارتی

مهارت_زندگی_هیجان

-----------------------
 

در زمان‌های گذشته، پادشاهی تخته سنگ را در وسط جاده قرار داد و برای این که عکس العمل مردم را ببیند، خودش را در جایی مخفی کرد. بعضی از بازرگانان و ندیمان ثروتمند پادشاه بی‌تفاوت از کنار تخته سنگ می‌گذشتند؛ بسیاری هم غر می‌زدند که این چه شهری است که نظم ندارد؛ حاکم این شهر عجب مرد بی‌عرضه‌ای است و… با وجود این هیچکس تخته سنگ را از وسط بر نمی‌داشت. نزدیک غروب، یک روستایی که پشتش بار میوه و سبزیجات بود، نزدیک سنگ شد. بارهایش را زمین گذاشت و با هر زحمتی بود تخته سنگ را از وسط جاده برداشت و آن را کناری قرار داد. ناگهان کیسه‌ای را دید که زیر تخته سنگ قرار داده شده بود. کیسه را باز کرد و داخل آن سکه‌های طلا و یک یادداشت پیدا کرد. پادشاه در آن یادداشت نوشته بود: هر سد و مانعی می‌تواند یک شانس برای تغییر زندگی انسان باشد.

با مدیریت زمان تهدیدها را به فرصت تبدیل کنیم
مهارتهای مدیریت زمان در عصر سرعت

 



 

ادامه مطلب